ماريا راهي مدرسه دخترانه شد


گزارش تحصیل - ماريا راهي مدرسه دخترانه شد

 

بالاخره «ماريا» پس از ۹ سال براي اولين بار از جلد «عليرضا» خارج شد و با تركيبي دخترانه از خانه بيرون آمد و در جلوي جمع ظاهر گشت!!!

 

وقتي يكباره با پوشش دخترانه وارد شد، حالت عجيبي داشت. روسري و چادر عربي به سر و كفشهاي پاپيون دار و جورابهاي صورتي به پا داشت. حس رهايي بوضوح در صورتش ديده مي شد، اما او مانند پرنده اي رها شده از قفس، پر از دلهره بود!

مارياي نه ساله، آشكارا قرباني فرهنگي مذموم و جاهلانه به نام «بچه پوش كردن» است. در اين فرهنگ كه ريشه در باورهاي خرافي به جا مانده از برخي مناطق افغانستان دارد، مادري كه چند فرزند دختر به دنيا آورده براي آنكه بچه بعدي پسر شود، دختر آخر را به شكل پسر در مي آورد و جلوي همه وانمود به پسر بودن او مي كند.

پس از اطلاع از اين وضعيت نا بهنجار، بنياد همدلان كودك با هماهنگي با خانم دكتر قاسمزاده عزيز، ماريا را به ايشان معرفي نمود تا از تخصص و مشاوره هاي روانكاوي ايشان در جهت آگاهي بخشي به مادر خانواده و همچنين تقويت روحي اين كودك بهره گيري شود.

همچنين امسال تابستان اين كودك تحت نظارت ويژه عمو خياط توانست در پروژه جمعيت دفاع از كودكان كار و خيابان، كلاس دوم را به صورت فشرده بخواند. با هماهنگيهاي انجام شده توسط كميته تحصيل همدلان كودك و بوسيله سرويس اياب و ذهاب تهيه شده توسط اين بنياد، نهايتا ماريا مهرماه سال جاري در كلاس سوم دبستان در مدرسه دخترانه منطقه شورآباد وابسته به موسسه حامي ثبت نام گرديد.

آري؛ او سرانجام به آرزويش رسيد و توانست به همراه دوستان دختر همكلاسيش با مانتو و مقنعه راهي مدرسه شود.

آنروز ماريا هنگام خداحافظي مرتب پا به پا مي شد... بالاخره به زبان آمد و سر بزير و شرمگين با صدايي معصومانه گفت: خاله من كيف مدرسه دارم  ولي سُرمه ايه! ميشه يه كيف دخترونه برام بخريد؟!

 

........ كاش مي شد دخترانه ترين كيف عالم را يافت و به او پيشكش كرد!

 

 

اين دلنوشته از طرف همدلان كودك تقديم به «ماريا»:

 

===============

 

كجايي اي «كودكي»؟؟؟

 

اي روياي گم گشته... اي آرزوي رها شده در باد

 

در جستجوي تو به هر گوشه سرك مي كشم

 

به دنبال تو مي گردم...

 

در پستوي خانه، دور از چشمان همه... در نگاه عروسكي كه راز مرا خوب مي داند!

 

در كوچه پس كوچه هاي دلتنگي كه بازيهاي پرشورم را در خود پنهان كرده

 

تو را مي جويم...

 

در جمع دختركهاي همسايه... در ميان خاله بازيهاي شادمانه... خالي از من!

 

در خاطرات صورتي... قرمز! بي رنگ شده... تيره و تار در آينه روبروي من

 

دريغا اي كودكي؛ آخر تو را كجا گم كرده ام؟

 

شايد در چين چين دامني كه حسرت پوشيدنش بر دلم ماند...

 

يا در صداي النگوهايي كه هرگز به دستان كوچكم نرفت...

 

و يا در لابلاي گيسواني بلند... كه هر شب خواب بافتنش را مي ديدم

 

اي كودكي؛

 

به من بگو... تو را كجا گم كرده ام كه اينگونه دلم در پي لحظه لحظه ات پر مي كشد...

 

به من بگو!

 

كميته تحصيل همدلان كودك