به نام خدا
بالاخره اون روز رسید ...
چندین ماه بود در انتظارش بودیم ... دقیقاً از زمانی که فکرش مثل جرقه به ذهنمون خطور کرد تا زمان اجرایش فکرمون رو به خود مشغول کرده بود ...
حرکتی برای بچههای کار در زمینه ورزش طوری که موجبات شادی و تفریحشون فراهم به شه و لحضاتی از اون دنیای کاری که مستحقش نیستن خارج به شن ...
و در عین حال از طریق انجام فعالیتهای ورزشی خصوصاً از جنس کوهنوردی و حضور در طبیعت بتونن شور و هیجانات کودکی و نوجوانی خودشون رو تخلیه کنن و هم از طریق انس با طبیعت و نزدیک شدن به روحیه والای ورزشکاری به نوعی فرهنگسازی به شه برای حفظ و بقای محیط زیست.
با این کار مطمئناً تمام مشکلات آنها حل نخواهد شد ولی حداقل اتفاقی که میافته آینه که بچهها با تقویت روحیه شون بهتر میتونن شرایط سخت کاریشون رو تحمل کنن.
و این بود همون فکری که ذهنمون رو مشغول کرده بود ...
بنیاد همدلان که بنده افتخار عضویت آن را دارم با حمایت همه جانبهی خود این شرایط رو فراهم نموده تا این حرکت قشنگ کلیک به خوره. به همین منظور تفاهم نامهای تنظیم شد که بر اساس آن مقرر شد حداقل ماهی یکبار تعدادی از این بچههای سختکوش در طرح فعالیت فرهنگی – ورزشی شرکت کنن.
به همین منظور گروه کوهنوردی ایران خودرو نیز که افتخار عضویت در این گروه رو نیز دارم، داوطلب اجرای این پروژه شد.
خانه کودکان کوشا نیز که از مؤسسات شناخته شده در زمینه حذف کار کودکانه و از طریق بنیاد شناسایی و معرفی شده، به عنوان پایلوت این طرح در نظر گرفته شد.
اولین نشست با حضور جناب برومیده و سوناز مصطفیزاده عزیز که زحمات خالصانهشان در این راه شایسته تقدیر است در خانه کودکان کوشا با مسئولین محترم آن موسسه برگزار گردید.
با توجه به نزدیک شدن ماه مبارک رمضان با یک تصمیم ضربتی، قرار اولین اجرای برنامه برای روز پنجشنبه 21 خرداد، قطعی شد.
اتفاق جالبی که افتاد مصادف شدن اجرای اولین برنامه با روز جهانی مبارزه با کار کودکان بود که ما این حسن تصادف رو به فال نیک میگیریم. اتفاق جالب دیگه اینکه به محض اعلام و پخش این خبر در گروه شبکهای بنیاد، استقبال شدیدی از سوی همدلان به عمل اومد که بی نظیر بود.
به قدری هیجانزده شده بودیم که چقدر سرعتی دوستان همدل دست بکار شدن و در حقیقت تموم هماهنگیها و تدارکات لازم در قالب یک کار گروهی در عرض کمتر از یک روز به نتیجه رسید.
یک سری از دوستان با واریز پول نقد، یک سری با تهیه و ارسال خوراکی و تنقلات به ما پیوستند و باشگاه پیکان هم در این همدلی مشارکت نموده و کلاه و تیشرتهای منقوش به آرم ایران خودرو به بچهها هدیه کرد و بالاخره پلاکارد و ایاب و ذهاب هم که بهطور ضربتی و کوهنوردانه تهیه شد.
و چه قشنگ بود این همدلیها که در کمترین زمان ممکن رخ داد ...
بالاخره صبح پنجشنبه فرارسید ... مینیبوس رأس ساعت ۷:۳۰ از جلوی درب خانه کودکان کوشا (واقع در سرچشمه) به همراه ۱۴ نوجوان دختر و پسر و یکی از مربیان خود (سرکار خانم حسنی) بهسوی دشت هویج حرکت کردند. همچنین سرپرست گروه کوهنوردی ایران خودرو جناب مرتضی خزایی به همراه ۲ هم نورد دیگر که داوطلب همکاری در این همدلی شدند (الهه رحیمی و محسن شهرستانی) همراه و همسفر بچهها در کل مسیر بودند.
بنده نیز طبق قرار قبلی به همراه دو نفر دیگه از همدلان (مریم خاتونآبادی و سحر ثابتوش) از سمت تهرانپارس با وسیله شخصی و یک صندوق پر از خوراکی و تنقلات و پکیج های خوراکی حاصل از عشق دوستان حرکت کردیم و سر دوراهی لواسان و فشم به همدیگه ملحق شدیم.
واااای چه لحظهی شیرینی! و چه بچههای شیرینتری!!!
یه دست کوهنوردی و یه آشنایی مختصر ... خب به قول معروف هنوز یخ بچهها آب نشده بود ... و این اولین کلیک آشنایی ما با آنان بود ...
کلاه آفتابی و تیشرتهای قرمز خوشگل اهدایی از سوی باشگاه به بچهها تحویل داده شد و همچنین پکیجهای خوراکی تا یه کم تجدید قوا کنن ...
حدود ساعت ۸:۳۰ به منطقه افجه رسیدیم. ماشینها رو پارک کردیم. جناب خزایی خیلی مختصر توضیحاتی در خصوص قوانین اولیه ورزش کوهنوردی که همانا نظم و رعایت اصول اخلاقی و پاکیزگی در کوهستان است ارائه داد سپس با کولهباری از خوراکی!!! راهی دشت شدیم ...
از همون نگاه اول به دلمون نشستن و در طی مسیر، هر یک از ما سعی کردیم با تک تک آنها حرف بزنیم و خوشبختانه تونستیم ارتباط خوبی باهاشون برقرار کنیم.
که البته اصلاً کار سختی نبود. لازمه به گم این عزیزان اینقدر با شخصیت، مؤدب و با اعتماد به نفس بالا بودن که شاید کمتر، این انتظار میرفت ... نمی دونم، شاید تصور غلطی است که اکثر ما نسبت به این بچهها در ذهن داریم ... و اینکه؟؟؟!!!
به هر حال خواستیم بریم تو دنیاشون البته با اجازه خودشون ...
با هم شوخی کردیدم و خندیدیم و یه جورایی اونا رو هم تو دنیای خودمون سهیم کردیم جوری که احساس متفاوتی نداشته باشن و ...
هوا یه کم گرم شده بود ... یه جایی رسیدیم کنار جوی آب روان. همگی نشستیم تا آبی به دست و صورت بزنیم و خنک بشیم. برای عوض شدن حال و هوای بچهها به خاطر گرمی هوا و تابش شدید نور خورشید، کمی شیطنت کردیم و روی بچهها آب پاشیدیم ... انگاری منتظر چنین فرصتی بودن! یکهو همگی با هیجان زیاد به روی هم آب پاشیدن یکی از پسرها اسمش محمد بود که من اولین مشت آب رو روش ریختم، برای تلافی بنده رو شرمنده کرد ... هاهاها!!! چه خوب کاری کرد و حسابی خیس شدیم ولی بجاش خوب خنک شدیم و کلی خندیدیم ... و خستگی و گرمای مسیر با گرمای دل بچهها فراموشمون شد ...
خودمونیمها بیشتر از اونا به ما خوش گذشت و کودک درونمون روز خوبی رو سپری کرد ...
واااای به خدا هر چی از عشق و صفای این بچهها به گم کم گفتم ...
سعی کردیم از تمامی لحظات عکس و فیلم گرفته به شه تا همیشه یاد و خاطره این روز تو ذهنمون بمونه.
راستش ما برنامههای زیاد کوهنوردی داشتیم و صد البته خاطرات بسیار خوب و فراموشنشدنی با دوستان همنوردمون که جای خود داره ...
ولی میشه گفت جنس این برنامه متفاوت بود و تجربه جدیدی رو برامون رقم زد ...
در طول مسیر درختای گیلاس خیلی چشمک میزدن. بچهها خیلی مشتاق چیدن بودن، ما هم که بدمون نمیومد ... و با توضیح اینکه رفتن به حریم خصوصی ممنوعه و فقط گیلاسهایی قابل چیدن و خوردنِ که شاخههای درختش از باغ یا خونه بیرون زده باشه!!! اعلام حمله رو صادر کردیم ... انصافاً همگی این مورد رو خوب رعایت کردن.
آگه گفتین کدوم مورد رو خوب رعایت کردن؟؟؟!!!
هاهاها هر دو گزینه صحیح است ... خداییش حمله رو هم خوب اومدن ...
تصمیم داشتیم تا خود دشت بریم. بیشترشون هم توانایی داشتن هم تمایل ولی یکی دو نفر که سنشون هم کمتر بود خسته شده بودن و به خاطر اونا از ادامه مسیر منصرف شدیم. در یک فضای مناسب، خنک و باصفا زیر درخت و کنار آب مستقر شدیم ساعت حدود ۱۲ ظهر بود.
تا قبل از خوردن ناهار گپ و گفت کردیم و عکس گرفتیم ...
بعد از صرف ناهار _که ساندویچ خوشمزه کوکو سبزی دستپخت مامانهای مهربون در کانون کوشا بود_ چند نفری کنار درخت نشستیم. راجع به مسائل مختلف صحبت به میون اومد ...
سحر عزیز (ثابتوش) که خیلی هم از نظر سنی با بچهها فاصله نداشت، خیلی خوب با چند تا از دخترا گرم گرفت و از خاطرات شخصی خودش تعریف کرد و البته پاستیلهایی رو هم که آورده بود بین همه تقسیم کرد ...
آقا محسن هم با چند تا از پسرا مشغول صحبت شد. مخصوصاً یکی از اونا به نام مهدی که از همه بزرگتر بود و علاقه زیادی به سنگنوردی داشت.
خانم خاتونآبادی هم که خواسته بود درهای پلاستیکی بطریهای آب و نوشابه رو جمع کنیم، علتش رو به بچهها توضیح داد ...
الهه نازنین هم با چند نفر از دخترا گشتی به اطراف زد و راجع به تجربیات اخیر خودش در کوهنوردی صحبت کرد ...
یکی دو نفر از بچهها صدای خوشی داشتن برامون خوندن و بعضی دیگر هم با حرکات موزون! هنرنمایی کردن ...
به این ترتیب ۲ ساعت خوش در آنجا سپری شد.
من هم در این میون اسم و فامیل بچهها با شماره تلفنشون رو یادداشت کردم تا هم بیشتر باهاشون آشنا بشیم و هم اینکه بتونیم عکساشون رو براشون بفرستیم ... وآقای خزایی چقدر در ثبت این لحضات شیرین همراهی کرد.
حالا ميخوام يه كم از كاراكتر بچه ها بگم:
سجاد _دانشآموز کلاس سوم راهنمایی_ ریز نقش بود و کمتر از سنش به نظر میومد، شیطونترین فرد گروه بود. همش در حال بپر بپر ... در طول مسیر از دیوار باغهای گیلاس بالا میرفت ولی حواسش بود که کدوم گیلاسها رو باید به چینه! به رشته هنر و گرافیک علاقه منده و اهل نقاشی ...
یه عکس هنری قشنگ با زاویهای خاص هم از من و چند تا از دوستاش گرفت ...
مرضیه هم دختر شیطون و بامزه گروه بود ... با همون شور و شوق دخترونش. عاشق عکاسی و سرشار از انرژی
همش این دوربین منو میگرفت و عکاسی میکرد ...
این عکس سلفی رو هم خودش از خودش گرفت.
(خانم اعرابی نازنین قول داده برای آموزش عکاسی هر کمکی بتونه براش انجام بده ... دمش گرم)
فدیه و فاطمه دو خواهر افغان که به همراه دوست هموطنشون یاسمین مثل سه تفنگدار همه جا با هم بودن ... دوست داشتنی و متین.
یاسمین دختر هنرمندیه، هم صدای قشنگی داره و هم گیتار میزنه.
دیر متوجه شدیم وگرنه ازش خواهش میکردیم گیتارش رو هم بیاره.
معصوم هم اهل افغانستانه. پسر آرام و محجوب و فوق العاده مهربون.
زمانی که همه مشغول چیدن و خوردن گیلاس بودن متوجه شدم داره مقداری گیلاس جمع میکنه بدون اینکه چیزی بپرسم خودش گفت برای مامانم میبرم آخه دلم نمیاد خودم اینجا گیلاس بخورم مامانم نخوره!!!
هانیه دختری هم سن و سال مرضیه اما آرامتر و البته کمی احساساتی!
خنده از رو لبهاش نمیرفت ...
محمد و مهدی دو تا از پسرهای گل و مؤدب بودن و کلاً آرام! ولی همراه با یه شیطنت درونی و دوست داشتنی.
مهدی برادر بزرگتر همونی که خیلی به سنگنوردی علاقه نشون میداد و کلی هم در این زمینه پرسوجو میکرد.
(آقای خزایی هم در این خصوص یه قولهایی دادن!!!)
علی، احمد و فاطمه سه خواهر و برادر
که فاطمه از لحاظ قیافه کپی احمد و از نظر رفتاری عین علی _خیلی آرام و ساکت_ بود.
احمد برادر بزرگتر و علی برادر کوچکتر فاطمه هستن. احمد کمی اجتماعیتر بود و البته حرکات موزونش هم جالب توجه!!!
و اما رامین دوستداشتنی، با نشاط و فداکار گروه.
زمانی که داشتیم برمیگشتیم پیرمرد بومی رو دیدیم که یه کلاف لوله رو که به شکل یه رول بزرگ درآورده بود، داشت به
سختی تو شیب کوه به سمت بالا هل میداد و خیلی خسته به نظر میومد. دیگه رمقی براش نمونده بود ...
به محض اینکه آقای خزایی برای کمک به پیرمرد رفت رامین هم بدون درنگ و به سرعت خودش رو به اونها رسوند و با اشتیاق فراوان به آقای خزایی در حمل چرخ کمک کرد.
همگی از خوشحالی پیرمرد خوشنود شدیم و به افتخار رامین کف زدیم.
دل پیرمرد چنان شاد شد که همگی رو به چای دعوت کرد آخه دلش میخواست در برابر محبتی که بهش شده کاری انجام بده.
یه مقدار آلبالو خشکه بهمون داد ... دستش درد نکنه خوشمزه بود.
و بالاخره آقا احسان کوچولو که کم سنترین عضو تیم بود و به همراه مادرش سرکار خانم حسنی که از مربیان زحمتکش خانه کودکان کوشا هستن اومده بود.
یه کم خسته شد اما بهش خوش گذشته بود ...
وقت برگشت رسیده بود ... زمانی که اعلام کردیم وقت رفتنه همگی ناراحت شدن البته هیچکس اعتراضی نکرد خیلی محترمانه درخواستشون رو این طوری بیان میکردن:
"نریم حالاااا ... زوده" "میشه بازم ادامه بدیم" "یعنی ما رو بازم میارید؟!"
خب علیرغم میل باطنی باید برمیگشتیم تا بچهها ساعت ۵ بعدازظهر به مدرسه و بعد از اون به خونههاشون قبل از تاریک شدن هوا به رسن. ساعت ۲ بعدازظهر بود که با کلی خاطره به قصد برگشت حرکت کردیم.
قبل از حرکت، با پلاکاردی که از قبل به همین مناسبت طراحی و آماده کرده بودیم چند عکس یادگاری به همراه این بچههای نازنین گرفتیم.
و در انتهای برنامه خانم خاتونآبادی عزیز همگی رو به بستنی دعوت کرد، دستش درد نکنه ... جیگرمون خنک شد!
تو این همدلی تماماً انرژی مثبت رد و بدل شد ... اتفاقی که افتاد در حقیقت حظی بود که بیشتر نصیب ما شد. گرچه بچهها هم خیلی لذت بردن ولی از شادی اونا ما بیشتر عشق میکردیم ... حرکتی کاملاً برد – برد.
انگار مدتهاست همو میشناختیم ... دلمون براشون تنگ میشه ...
من اون روز شخصاً احساس کردم چندین سال جوون تر شدم و این حس رو در بقیه هم دیدم ...
از تکتک عزیزان که برای این بچهها سنگ تموم گذاشتن ممنونیم و درود میفرستیم بر بنیاد و تمامی همدلانی که در پشت صحنه حامی و همراه ما بودن در به انجام رسوندن این حرکت قشنگ فرهنگی.
با امید به اینکه خدا کمک کنه بتونیم این راه رو ادامه بدیم .......
با سپاس
محبوبه واعظ تهرانی
۹۴/۳/۲۵