نوای نوروز به گوش بچه‌های بیمار رسید


نوای نوروز در بیمارستان
آخرین روز از سال ۱۳۹۳ جمعه صبح، رگبار باران، هوا را به طرز شگفت انگیزی لطیف و پرطراوت کرده بود و آمدن بهاری دلنشین را نوید می‌داد. چند نفر از بچه‌های همدلان از قبل با هم باهم قرار گذاشته بودیم تا حال و هوای "عید نوروز" را به ببمارستان نزد کودکان دور از خانه ببریم تا شاید اندکی از رنج و اندوه‌شان بکاهیم. اینبار اما جایی می‌رفتیم که کمی متفاوت بود... بیمارستان سوانح و سوختگی!... هیچکدام به روی خود نمی‌اوردیم اما همگی در دل اضطرابی پنهان داشتیم! 
قبل از ورود به بخش کودکان بیمارستان مطهری به توصیه خانم بهیار، لباس و پاپوش مخصوص به تن کردیم و بعد، با دلشوره‌ای غریب، قدم به راهروی اصلی گذاشتیم. بلافاصله پس از ورود، فضای سرد و سنگین بخش، میخکوبکمان کرد! چهره‌های سوخته بچه‌های کوچولو... پانسمانهایی که بعضا تمام صورت و بدنشان را پوشانده بود... نگاههای معصومانه و غمبار... ناله‌های نحیف و جانکاه... و مادرانی که در کنار تختِ جگرگوشه‌هایشان آرام آرام اشک می‌ریختند... 
این صحنه‌ها دلمان را ریش ریش می‌کرد و روحمان را از درون می‌خراشید. اما باید به خود می‌آمدیم!... ما آمده بودیم تا این جو تلخ و اندوهبار را بشکنیم.... ما مصمم بودیم تا سبزه‌های عید را به این بچه‌ها بسپاریم... تا شکوفه‌های شاد بهاری را به جان و دلشان پیوند بزنیم... تا رهاورد عمو نوروز را در دستان کوچکشان بگذاریم. 
با گذشت اندک زمانی، خود را جمع و جور کردیم و سریع دست بکار شدیم!... عروسک حاجی فیروز در دستان خاله قصه‌گوی مهربان جان گرفت؛ آهنگ شاد عیدانه به هوا برخاست؛ عروسک‌ها و بادکنک‌ها به رقص آمدند؛ فضا به یکباره پر شد از صدای خنده و دست و پایکوبی... بچه‌ها شادمانه با قصه عمو نوروز و ننه سرما همراه شدند و خلاصه، جشن و سروری دلپذیر برپا شد. 
وقتی بعد از سر زدن به همه بچه‌ها و اجرای برنامه‌ها آماده رفتن شدیم، آن بخش حقیقتا رنگ و بوی دیگری داشت!... کودکان بیمار، مادران، پرستاران، پرسنل بیمارستان، همگی خوشحال و سرحال بودند و لبخندی شاد و آرام بر لب داشتند. عجیب آنکه خود ما هم سرشار از انرژی بودیم!... پس از خروج از یکی از اتاق‌ها مادری به سراغمان آمد و گفت: «امسال سال خوبی نبود اما با آمدن شما چه خوب تمام شد!» 
بد نیست در این میان، خاطره‌ای شیرین را هم با شما سهیم شویم. در یکی از اتاقهای بخش پسر بچه سه چهارساله‌ای بود که دست‌ها و بدن و بخشی از صورتش سوخته و پانسمان شده بود و بی‌حرکت روی تخت خوابیده بود. وقتی همه گروه با سرو صدا و شعر و آهنگ عمو نوروز و نمایش عروسک حاجی فیروز کنار تختش رفتیم، این پسر کوچولو برعکس بقیه بچه‌ها هیچ واکنشی از خود نشان نمی‌داد و فقط با یک نگاه مشکوک و بغض آلود ما را تماشا می‌کرد! 
عجیب بود! هر کاری کردیم، هر چه ادا درآوردیم و سربسرش گذاشتیم هیچکدام فایده‌ای نداشت و نتوانستیم او را بخندانیم... آخر کار، این پسرک نازنین خیلی مظلومانه در گوش مادرش گفت «اینا می‌خوان منو آمپول بزنن؟!» 
تازه فهمیدیم موضوع از چه قراره!... از آنجا که ما برای جلوگیری از عفونت، لباس مخصوص پوشیده بودیم، این طفلک معصوم تصور می‌کرد ما پرسنل بیمارستانیم و اطمینان داشت که همه این کار‌ها برنامه ریزی شده تا سرش را گرم کنیم و بهش آمپول بزنیم! 
خلاصه تا آخرشم با وجود همه توضیحات ما این بچه باورش نشد که نشد!!!... احتمالا لحظه‌ای که ما از در اتاق پا بیرون گذاشتیم، لحظه‌ای بود که این کوچولو به آرامش خیال رسید و بالاخره یک نفس راحت کشید! 
 
اینگونه بود که ما در لحظه‌های پرشور و پرالتهاب آخر سال، کنار این بچه‌های نازنین آرام گرفتیم.... عجیب است! ما که با دلهره آمده بودیم، در آخر اما نمی‌توانستیم از آنجا دل بکنیم! 
و ظهر بود که زیر باران بهاری قدم بیرون گذاشتیم، در حالیکه نگاه‌های شاد و لبخندهای شیرین بچه‌ها ر‌هایمان نمی‌کرد! 
 
بنیاد همدلان کودک و نوجوان