گزارش دومین اردوی فرهنگی – ورزشی " کودکان و نوجوانان کار "


گزارش دومین اردوی فرهنگی–ورزشی
 
 
خب خوشبختانه خدا کمکمون کرد و تونستیم راه رو ادامه بدیم ...
و اینگونه دومین اردوی کودکان کار با وجود بعضی کاستی‌ها با موفقیت برگزار شد ...
 
این بار رفتیم سراغ یکی دیگه از مؤسسات شناخته شده در زمینه حذف کار کودکان ...
موسسه هجرت که از طریق بنیاد شناسایی و معرفی شد.
با مدیر محترم مدرسه جویندگان دانش زیرمجموعه موسسه فرهنگی، هنری و علمی هجرت سرکار خانم خاوری وارد مذاکره شدیم. چه خانم نازنینی، در مدت زمان کوتاه به‌طور مختصر اما کامل توضیحات لازم رو دادن ...  
 
این مدرسه با حضور ۲۳۵ نفر دانش آموز دختر و پسر افغانستانی از سن ۷ تا ۱۷ سال در سه شیفت از ساعت ۸ صبح الی ۹ شب فعالیت می کنه.
پیرو تفاهم نامه، صحبت‌ها و برنامه ریزی های اولیه صورت گرفت و تعداد ۲۷ دانش آموز نوجوان دختر و پسر انتخاب شدن تا به همراه ۳ نفر مربی خود با ما همراه باشن.
 
تاریخ برنامه برای روز جمعه ۱۶ مرداد تعیین شد و پس از بررسی های به عمل آمده محل برنامه به دلیل فضای مناسب منطقه خور، آبشار خور واقع در جاده چالوس در نظر گرفته شد.
این بار نیز پس از اعلام و پخش این خبر در گروه شبکه ای بنیاد و همچنین گروه کوهنوردی ایران خودرو، استقبال همدلانه‌ای به عمل آمد و تعدادی از دوستان  با تهیه و ارائه خوراکی های متنوع از قبیل کیک، شیر، شیرکاکائو، عسل، خامه شکلاتی و آبمیوه و تعدادی دیگر از دوستان  با پرداخت هزینه نقدی برای خرید و تهیه میوه و آب معدنی و ... این بچه‌ها رو مهمون کردن ...
دوستان هم نورد هم وسیله ایاب و ذهاب، پلاکارد و دیگر هماهنگی های لازم رو به عهده داشتن.
و خوشبختانه این بار نیز تمام هماهنگی‌ها و تدارکات لازم در قالب یک کار گروهی به نتیجه رسید.
 
 
صبح جمعه فرا رسید ...
و اما این صبح، اولش با کمی دل‌شوره برای شخص من شروع شد ...
قرار بر این بود که اتوبوس رأس ساعت ۷ صبح برای سوار کردن بچه‌ها در جایی مناسب نزدیک مدرسه حضور داشته باشه که اینگونه نشد و اتوبوس کمی دیرتر از موعد مقرر رسید.
از طرفی بچه‌های مدرسه نیز دیرتر از زمان مقرر رسیدن ...
حالا استرس من از برای چه بود؟؟؟
وقتی صبح با کمی تأخیر!!! از خواب بیدار شدم و خودم رو در میان انبوهی پکیج ناتمام دیدم داشت اشکم در میومد که حالا چه جوری این تعداد پکیج (حدود ۴۵ پکیج صبحانه و ۵۰ پکیج میان وعده) رو با این وقت کم تکمیل کنم و خودم رو به موقع از تهران پارس به وعده گاه یعنی منطقه کن برسونم ...
آخه یه سری از مواد خوراکی یخچالی بود و می‌بایست صبح اونا رو به پکیج‌ها اضافه می‌کردم و این بار چون تعدادش نسبت به دفعه قبل خیلی بیشتر شده بود به خاطر همین، تخمین زمان درست، کار آسونی نبود و ...
خوشبختانه کاملاً سرعتی! بسته‌ها آماده شدن و سرعتی تر از اون هم به بچه‌ها رسیدن ...
میدونید نگرانی من صرفاً برای دیررسیدن خودم نبود چون در نهایت می تونستم با تأخیر، خودم رو به بقیه برسونم. اما نگرانی اصلیم وعده صبحونه و خوراکی بچه‌ها بود که تماماً پیش من بود و خب ترجیح می‌دادم زودتر به دستشون به رسه.
جا داره اینجا از آقای خزایی تشکر ویژه ای داشته باشم به خاطر اینکه در اون لحظات پر اضطراب، با حضور به موقع خود در کنار بچه‌ها و همچنین آرامش درونی که همیشه به دیگران هم منتقل میکنن باعث دلگرمی و آرامش خیال من شدن ...
 
حالا شانسی هم که آوردم یکی دیر رسیدن اتوبوس و یکی دیر اومدن خود بچه‌ها بود ... که توی این فاصله تا حدودی فرصت برای جمع و جور کردن کار رو پیدا کردم.
 
 
اتوبوس ساعت ۷:۳۰ از جلوی مدرسه حرکت کرد و ساعت ۸ میدان حافظیه کرج برای سوار کردن دو نفر از همسفرامون (یکی از همدلان هنرمند تصویربردار و یکی از هم نوردان تیم کوهنوردی) توقف کرد.
من هم بالاخره ساعت ۸:۳۰ خودم رو به کرج و البته امانتی‌ها رو که همانا صبحانه و سایر خوراکی‌ها بود به صاحبانشون رسوندم!!! یعنی با این تفاصیل فقط حدود نیم ساعت شرمنده دوستان شدم!!!
۸:۴۵ هم از میدان حافظیه به سمت جاده چالوس حرکت کردیم ...
مورد بعدی که باز کمی نگرانمون کرد ترافیک بسیار شدید از همان سر جاده چالوس بود که تا پلیس راه ادامه داشت و مسافت یک ربعه به اندازه یک ساعت و نیم طول کشید ... نگرانی اصلی ما باز هم به خاطر خسته شدن بچه‌ها در ترافیک بود که خوشبختانه اونها به دلیل شور و هیجان ناشی از سفر، جمع دوستانه و خصوصاً حضور در مسیر جاده چالوس، تاثیرات بد ترافیک رو به حداقل رسوندن و شادی زاید الوصف خودشون رو با دست و جیغ و سوت و حرکات موزون نشون دادن ...
 
 
خب اینم به خیر گذشت ... بعد از پلیس راه، گره ترافیک کاملاً باز شد و سرعت بیشتری گرفتیم. ساعت حدود ۱۰ بود رسیدیم به دوراهی مسیر روستای خور که بدشانسی سوم پیش اومد!!!
بله راه روستا به سمت آبشار رو بسته بودن. برای بازسازی خرابی های حاصل از سیل دو هفته قبل!
علیرغم بررسی های به عمل آمده توسط دوستان همنوردمون، ظاهراً این قضیه از سوی مسئولین به خوبی اطلاع‌رسانی نشده بود و بدون هماهنگی قبلی راه رو بسته بودن.
خیلی حالمون گرفته شد. چقدر بچه‌ها شوق و هیجان دیدار آبشار رو داشتن!
به هرحال با توجه به شرایط زمانی و احتمال خستگی بچه‌ها در اطراف دشت خور فضایی نسبتاً مناسب در زیر سایه درختان گردو رو برای اطراق انتخاب کردیم ...
نگران این بودیم که بچه‌ها هم مثل ما حالشون گرفته شده باشه  و شاید اشتیاقی برای رفتن به دشت نداشته باشن.
اما!
چه بچه‌های دوست‌داشتنی!
اصلاً اعتراضی که نکردن، هیچ، کلی هم با شور و شعف از ماشین پیاده و شتابان به سمت محل اطراق روانه شدن. کاملاً حس می‌شد همین که در این فضا در کنار دوستانشون و مربیانشون ساعتی رو با خوشی و بدون دغدغه کار و مشکلات روزمره شون میگذرونن انگاری دنیا رو بهشون داده بودن ...
بر خلاف تصور، با فراغ خاطر به سمت دشت دویدن ... و از این آزادی به نحو احسن بهره بردن ...
 
اونجا یه لحظه پیش خودم گفتم که چه راحت میشه این عزیزان رو شاد کرد و چه آسون دلشون رو به‌دست آورد ...
دلم بیشتر براشون تپید ... دلم بیشتر خواست کاری، فعالیتی برای شادیشون انجام بدم ...
قدردان کوچک‌ترین کاری که براشون می‌کردی بودن و اون رو با سادگی و با زبان شیرینشون می‌گفتنش ...
از این شیرینی و از این سادگی واقعاً لذت بردم ...
 
 
به‌محض رسیدن به محل اطراق و قبل از پراکنده شدن بچه‌ها چند عکس یادگاری با پلاکارد از پیش طراحی شده گرفتیم و بعدش اعلام راحت باش!
تعداد بچه‌ها این بار دو برابر دفعه قبل بود امکان برقراری ارتباط تک به تک کم تر بود اما با این حال چند نفری از این عزیزان به دلیل خاص بودن کاراکتر و رفتارشون کامل تو ذهن شخص من یکی که موندن ...
از ۹ سال بودن تا ۱۹ سال چند تاشون با هم خواهر و یا برادر بودن
خب با توجه به تغییر در برنامه اصلی و حضور اجباری در اون فضا فکر کردیم که چه جوری یه سرگرمی برای بچه‌ها تدارک ببینیم که تا زمان ناهار، هم سرشون گرم به شه و هم بیشتر بهشون خوش بگذره ...
 
 
 
اولش به نظر میومد باید برای تخلیه انرژی شون یه فعالیت پرتحرکی رو انجام بدن. برای همین با توجه به شرایط موجود، یه سری از بطری های استفاده شده آب‌معدنی رو برای نشونه گیری انتخاب کردیم و بچه‌ها با نشونه گیری و پرتاب سنگ به خوبی این کار رو انجام دادن ...
 
 
بعدش بچه‌ها رو آزاد گذاشتیم برن دور و اطراف دشت و کنار باغات گردو و انگور گشتی بزنن و طبق اصولی که بار قبل هم قرارمون بود، از بعضی گردوهای خارج از محدوده باغات بهره مند به شن ... انگورها هم که هنوز غوره بودن و چیدنشون ثمری نداشت!
 
 
ساعت حدوداً ۱۲ بود و یک ساعت تا زمان ناهار وقت داشتیم ... این بار عطیه جان یکی از دختران خوش ذوق گروه همدلان، پیشنهاد بازی پانتومیم رو داد. من خیلی از پیشنهادش خوشم اومد ...
پانتومیم یه بازی فکری بود که با توجه به اصول اجرائیش و حرکات فیزیکی خلاقانه باعث ایجاد هیجان و فضای خنده می‌شد.
 
 
بچه‌ها رو به دو گروه پسر و دختر داوطلب تقسیم کردیم ... که یه جورایی کل کل بین اونا هیجان بازی رو هم بیشتر کنه ...
برای اینکه یه آموزشی هم این بازی داشته باشه اول خواستیم تا هر گروه برای خودش یه سرگروه انتخاب کنه تا بتونه تیمش رو مدیریت کنه. بعدش خاله عطیه به عنوان یار کمکی برای گروه دخترا و من برای گروه پسرها کمی در خصوص روش اجرای این بازی توضیحاتی دادیم و بازی شروع شد ...
 
 
هیجان بازی به قدری شده بود که همگی مشارکت کردن و همه سعی داشتن به نوعی به بچه‌ها در ادای درست کلمات کمک کنن ...
به نظرم با اینکه اولش یه سری مخالفت کردن و تمایلی به بازی نداشتن، بعد از شروع بازی استقبال زیادی شد. خب ما هم همین رو می‌خواستیم که به همه خوش بگذره  ... و چه عالی به خواستمون رسیدیم ...
 
 
به قدری سرشون گرم شده بود که گرسنگی رو فراموش کرده بودن و همینطوری یک ساعت گذشت و چه خوش گذشت!
 
 
 
ساعت ۱ برای ناهار اعلام آمادگی شد. اون موقع معلوم شد چقدر گشنه ایم هااان!
برای ناهار دو نفر از مربیان مدرسه که خودشون از شاگردان سابق همون مدرسه بودن خیلی هنرمندانه مقدار زیادی کوکو سبزی و کوکو سیب زمینی تدارک دیده بودن که با مخلفات گوجه فرنگی و خیار شور تزئینش کرده بودن که این غذای خوشمزه به همراه نوشابه های تگری که سوناز جان زحمت کشیده بود و در فریزر خیلی خنک نگهشون داشته بود، با توجه به گرمی هوا، بیشتر چسبید ...
دست مریزاد، خیلی زحمت کشیده بودن ...
 
 
طبق  برنامه ریزی قرار شد که بعد از ناهار حرکت کنیم تا به ترافیک عصر جمعه برگشت مسافرین جاده چالوس به تهران بر نخوریم.
خوشبختانه اینگونه هم شد و به راحتی و بدون مشکل در زمان تعیین شده بچه‌ها رو به مدرسه رسوندیم.
 
 
 پکیج های میوه و تنقلات در مسیر برگشت بین بچه‌ها تقسیم شد و در نهایت خاطره این روز قشنگ با خوردن یه فالوده خوشمزه و خنک به اتمام رسید ...
 
 
یه بار دیگه موفق شدیم احساس خوبی رو در کنار این بچه های دوست داشتنی تجربه کنیم ... از این بچه های نازنین هم ممنونیم که این فرصت و این حس خوب رو به ما دادن ...
امیدوارم به همون اندازه ای که ما لذت بردیم، اونا هم امروز رو به عنوان یه خاطره شیرین در ذهنشون بسپارن ...
 
 
دوستانی که ما رو در این برنامه همراهی کردن:
بنیاد همدلان: مریم خاتون آبادی، بهاره محمدیان (هنرمند عکاس)، لیلا دهقانی، عطیه آبخضر، مانا زرگر، سوناز  مصطفی زاده (وسیله شخصی)
گروه کوهنوردی ایران خودرو: مرتضی خزائی، مهناز محمدی، حسین نیستانکی (وسیله شخصی)، تقی نعمتی (وسیله شخصی)،
و صد البته عوامل پشت صحنه!!!
با سپاس فراوان از تک تک عزیزان که برای این بچه‌ها سنگ تموم گذاشتن ...
و همچنان امیدوار برای ادامه راه .......
۹۴/۴/۲۵
با سپاس
محبوبه واعظ تهرانی