ناگهان سوزش عجیبی در چشمان خود احساس کردم. جایی را نمی دیدم. از شدت درد فریاد میزدم و سوزش چشمانم هر لحظه بیشتر و بيشتر می شد. علی هم کلاسی ام دستم را گرفت و به خانه برد. همه شوکه شده بودند. مادر و پدرم بر سر و صورت خود می زدند و گریه امانشان نمی داد... این بخشي از داستانی است که خود علیرضا از پنج سال پيش و از لحظه وقوع حادثه برايمان تعريف…
بیشتر ...